سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که کرده وى به جایى‏اش نرساند ، نسب او را پیش نراند . [ و در روایت دیگرى است : ] آن که گوهر خویشش از دست شود ، بزرگى تبار وى را سود ندهد . [نهج البلاغه]

هوشیاری به هنگام فتنه‏ها

به هنگام فتنه چو اشتر بچه می‏باش که نه پشتی برای سواری دادن، و نه پستانی برای دوشیدن دارد.


  
  

ستایش خدای ـ عزّوجل ـ

ستایش برای خداست؛ آن نخستینِ بی‌آغاز و آن واپسینِ بی‌انجام.
او که دیده‌ی بینندگان از دیدنش فرو مانَد، و اندیشه‌ی وصف کنندگان ستودنش نتواند.
آفریدگان را به قدرت خود آفرید، و به خواستِ خویش بر آنان جامه‌ی هستی پوشید.
آن‌گاه ایشان را به راهی که می‌خواست رهسپار کرد، و به جاده‌ی محبّت خود روان گردانید. آفریدگان نتواند از حدّی که خدا برایشان مقرّر ساخته است، قدمی پیش و پس بگذارند.
برای هر یک از آنان روزی‌ام معلوم و به اندازه قرار داده است؛ آن گونه که هیچ کس نتواند از آن کس که خدا فراوان به او داده، چیزی بکاهد، و به آن کس که اندک به او بخشیده، چیزی بیفزاید.

  
  

خواب تلخ

مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
 گلهای چشم پشیمانی می شکفد
 درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
 مغرب جان می کند
 می میرد
گیاه نارنجی خورشید
 در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریم درخواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
کنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم


  
  

مرگ رنگ

 رنگی کنار شب
 بی حرف مرده است
 مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
 در این شکست رنگ
 از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی بک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژوک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
 چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
 بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد آزارش
 گلهای رنگ سرزده از خک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
 هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
 بندی گسسته است
 خوابی شکسته است
رویای سرزمین
 افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
 بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
 رنگی کنار این شب بی مرز مرده است


  
  
اى مخزن سرّ کردگار، ادرکنى!                                   اى هم تو نهان و آشکار، ادرکنى!
بگزیده براى خویش، هرکس یارى                               اى در دو جهان مرا تو یار، ادرکنى!

86/6/6::: 9:14 ص
نظر()
  
  

برخیز! که حجّت خدا مى‏آید                                  رحمت زحریم کبریا مى‏آید

از گلشن عسکرى گذر کن، کامروز                        بوى گل نرگس از فضا مى‏آید.


86/6/6::: 9:12 ص
نظر()
  
  

 

به تماشاى طلوع تو، جهان چشم به راه
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
به تماشاى تو اى نور دل هستى، هست
آسمان، کاهکشان کاهکشان چشم به راه
رخ زیباى تو را، یاسمن آیینه به دست
قد رعناى تو را سرو جوان چشم به راه
در شبستان شهود اشک فشان دوخته‏اند
همه شب تا به سحر خلوتیان چشم به راه
دیدمش فرشى از ابریشم خون مى‏گسترد
در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه!
نازنینا! نفسى اسب تجلّى زین کن
که زمین، گوش به زنگ‏ست و زمان چشم به راه
آفتابا! دمى از ابر برون آ، کو بود
بى‏تو منظومه امکان، نگران، چشم به راه‏

  
  

 

مصدر هر هشت گردون، مبدأ هر هفت اختر

خالق هر شش جهت نورِ دلِ هر پنج مصدر

والى هرچار عنصر، حکمران هر سه دفتر

پادشاه هر دو عالم حجت یکتاى داور

آن که جودش شهره نه آسمان، بل لامکان شد

مصطفى سیرت، على فر، فاطمه عصمت، حسن خو

هم حسین قدرت، على زهد و محمد علم و مه رو

شاه جعفر فیض و کاظم علم و هشتم قبله گیسو

هم تقى تقوا، نقى بخشایش و هم عسکرى مو

مهدى قائم که در وى جمع اوصافى چنان شد

پادشاه عسکرى طلعت، نقى حشمت، تقى فر

بوالحسن فرمان و موسى قدرت و تقدیر جعفر

علم باقر، زهد سجاد و حسینى تاج افسر

مجتبى حکم و رضیّه عصمت و دولت چو حیدر

مصطفى اوصاف مجلاى خداوند جهان شد


  
  

 

از عمق ناپیداى مظلومیت ما، صدایى آمدنت را وعده مى‏داد.

صدا را، عدل خداوندى صلابت مى‏بخشید و مهر ربانى گرما مى‏داد.

و ما هر چه استقامت، از این صدا گرفتیم و هر چه تحمل، از این نوا دریافتیم.

در زیر سهمگینترین پنجه‏ها شکنجه تاب مى‏آوردیم که شکنج زلف تو را مى‏دیدیم. در کشاکش تازیانه‏ها و چکاچک شمشیرها، برق نگاه تو تابمان مى‏داد و صداى گامهاى آمدنت توانمان مى‏بخشید.

رایحه‏ات که مژده حضور تو را بر دوش مى‏کشید مرهمى بر زخمهاى نو به نومان بود و جبر جانهاى شکسته مان. دردها همه از آن رو تاب آوردنى بود که تو آمدنى بودى.

تحمل شدائد از آن رو شدنى بود که ظهورت شدنى بود و به تحقق پیوستنى.

انگار تخم صبر بودیم که در خاک انتظار تاب مى‏آوردیم تا در هرم خورشید تو به بال و پر بنشینیم.

سنگینى بار انتظار بر پشت ما، سنگینى یک سال و دو سال نیست سنگینى یک قرن و دو قرن نیست. حتى از زمان تودیع یازدهمین خورشید نیست.

تاریخ انتظار و شکیبایى ما به آن ظلم که در عاشورا بر ما رفته است بر مى‏گردد، به آن تیرها که از کمان قساوت برخاست و بر گلوى مظلومیت نشست، به آن سم اسبهاى کفر که ابدان مطهر توحید را مشبک کرد. به آن جنایتى که دست و پاى مردانگى را برید.

از آن زمان تاکنون ما به آب حیات انتظار زنده‏ایم، انتظار ظهور منتقم خون حسین.

تاریخ استقامت ما از آن زمان هم دورتر مى‏رود، از عاشورا مى‏گذرد و به بعثت پیامبر اکرم مى‏رسد. هم او در مقابل همه جهل و ظلم و کفر و شرک و عنا و فسادى که جهان آن زمان را پوشانده بود و عده مى‏فرمود که کسى خواهد آمد. نامش نام من، کنیه‏اش کنیه من، لقبش لقب من، دوازدهیمن وصى من خواهد بود و جهان را از توحید و عدل و عشق و داد پر خواهد فرمود.

اما تاریخ صبر و انتظار ما به دورترها بر مى‏گردد، به مظلومیت و تنهایى عیسى، به غربت موسى، به استقامت نوح و از همه اینها گذر مى‏کند تا به مظلومیت هابیل مى‏رسد.

انتظار و بردبارى ما را وسعتى است از هابیل تاکنون و تا برخاستن فریاد جبرئیل در زمین و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان (عج).

آرى و در آن زمان هستى حیات خواهد یافت، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگهاى خشکیده علم، خون تازه خواهد دوید. پشت هیولاى ظلم و جهل با خاک، انس جاودان خواهد گرفت، شیطان خلع سلاح خواهد شد، انسان بر مرکب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه خواهد کرد.


  
  

 

کجاست آن که - جهان - چشم به راه او دوخته تا کژى و ناراستى را راست‏گرداند؟

کجاست آن که براى گسستن ریشه ستم گران آماده شده است؟

کجاست آن که امیدها به سوى او رود تا بنیاد ستم و بیداد بر کند؟

کجاست آن که اندوخته شده تا فریضه‏ها و سنت‏هاى دین را نو گرداند؟

کجاست آن که گزیده شده تا دین و آیین را - به اصل خود - بازگرداند؟

کجاست آن که آرزویش داریم که قرآن و احکام آن را زنده کند؟

کجاست بُرنده شاخساران ستم و تفرقه؟

کجاست محو کننده نشانه‏هاى کژروى و هواپرستى؟

کجاست عزیز دارنده دوستان و خوارکننده دشمنان؟

کجاست آن آینه خدا که دوستان به سویش روى آرند؟

کجاست آن رشته پیوند خورده میان زمین و آسمان؟

کجاست آن فرمانرواى روز پیروزى و افرازنده درفش راهنمایى؟

کجاست گردآوردنده سزاوارى و خشنودى حق؟

کجاست خون خواه کشته کربلا؟

کجاست آن پیشوایى که از جانب خدا یارى شده بر هر که بر او دست ستم گشود و به او دروغ بست؟

کجاست آن سر گُل آفریدگان، آن نکوکار پرهیزگار؟

کجاست فرزند پیامبر مصطفى و فرزند على مرتضى و فرزند خدیجه روشن رخسار و فرزند فاطمه کبرى؟

پدر و مادرم فدایت باد و خودم سپر و حامى تو باشم، اى فرزند سروران مقرّب، اى فرزند گزیدگان بزرگوار، اى فرزند رهنمایان راه یافته، اى فرزند نیکان پاکیزه، اى فرزند بزرگان زبده، اى فرزند پاکان پاکیزه، اى فرزند بزرگواران برگزیده، اى فرزند دریاهاى بخشش.

اى کاش مى‏دانستم در کدامین خاک و سرزمینى! آیا در کوه «رَضْوى‏» هستى یا در جاى دیگر؟ یا در «ذى طُوى»؟

گران است بر من این که مردم را ببینم و تو را دیدار نکنم و از تو آواز و نجوایى نشنوم؛ بر من ناگوار است که بلا تو را گیرد و مرا نگیرد و ناله و گلایه‏ام از من به تو نرسد.

به جانم سوگند که تو همان غایبى هستى که از ما جدا نیستى؛ به جانم سوگند که تو همان امامى هستى که از نگاه ما - ظاهراً - دورى و در واقع دورنیستى.

کى شود که پرچم پیروزى برافرازى و ما تو را ببینیم و تو ما را؟

کى شود که ما گرداگرد تو فراهم شویم و توپیشواى مردم شوى و زمین را از عدل پرکنى؟

کى شود که ریشه بیدادگران را از بیخ و بن براندازى و ما از سر شادمانى و سپاس بگوییم: ستایش از آن خداوندى است که پروردگار جهانیان است.

خداوند! درود فرست بر او برترین و کامل‏ترین و تمام‏ترین و با دوام‏ترین و بیشترین و فراوان‏ترین درودها را که بر احدى از برگزیدگان و ستودگان خلقت نفرستاده‏اى؛ و درود فرست بر او، درودى بى‏شمار و بى‏پایان و بى‏انتها.

خداوندا! حق را به واسطه امام زمان«عج» بر پاى دار و باطل را به وسیله او برانداز و دوستان خود را به پیشوایى او به دولت رسان و دشمنان خود را به وسیله او خوار و زار ساز.

خداوندا! میان ما و او پیوندى برقرار کن که سرانجام، ما را به مصاحبت با پدرانش رساند و ما را از کسانى قرار ده که به دامن آنان چنگ زده و در سایه ولایت آنان آرمیده‏اند. اى مهربان‏ترینِ مهربانان!


  
  
   1   2   3      >